
قلب های شکسته به دنبال چه می باشید؟
به دنبال عشق می باشید که ذره های شکسته قلبتان را پیوند زند؟
اشتباه نکنید
نگذارید که قلبتان این بار خرد و خاکستر شود.
عشق قلب را پیوند نمیزند بلکه ذره های شکسته را خاکستر میکند.
به دنبال چه می گردید؟
عشق؟
چرا عشق؟
چرا محبت نه؟
عشق دروغ است
حسی است وسوسه انگیز
عشق بیماریست دردی است بی درمان.
مبادا مبتلا شوی که رهایی از آن بسی مشکل تر از دچار شدنش می باشد.
عشق جنون است
دیوانه گیست
چرا میخواهید عاشق شوید؟
دلم میخواست تمام آدم های دنیا دلشون صاف بود وطعم عشق را حس میکردن.
طعم درد جدایی رو حس میکردن و میفهمیدن وقتی عاشق از معشوق جدا میشه و معشوق را با کس دیگری میبینه چه حالی میشه.
خدایا چه کار کنم دردم را به کی بگم؟
به هر کسی که میگم هنوز دوستش دارم میگه دیوانه ام.
غم دلم را به کی بگم؟
اما دیگه مهم نیست چون عشق ما یک طرفه است.
من قلب خود را از او پس میگیرم و آنرا در اعماق دلم مدفون میسازم.
شبهای تاریک را دوست دارم چون یاد آور خاطراتی خوب برای من است.
ستاره های آسمان را دوست دارم چون نورشان مثل نور کمی است که در اعماق قلبم سوسو میکند و هنوز امید به زنده ماندن دارد.
ابرها را دوست دارم چون عشق را میفهمند و به حالم گریه میکنند.
سرما را دوست دارم چون آوازی غم انگیز به همراه می آورد.
گرما را دوست دارم چون نگذاشت قلبم مقلوب و سرد شود.
بهار را دوست دارم چون گلهای سرخ به همراه می آورد همان گلی که او دوست داشت.
تابستان را دوست دارم چون گرمایش مانند سوزش عاشقی میباشد.
پاییز را دوست دارم چون به یاد لحظاتی می افتم که او مانند برگهای پاییزی مرا زیر پای خود خرد کرد و من همچنان هنوز عاشقانه دوستش دارم.
زمستان را دوست دارم چون غم های مرا در پشت برفهای سپیدش پنهان میسازد.
خدا را دوست دارم چون مهربان است .
چون فقط اوست که وقتی از عشق سخن میگویم مرا دیوانه خطاب نمیکند.
اما از جدایی نفرت دارم چون او بود که دستهای مارا از هم جدا کرد و من دیگرهیچوقت او را متعلق به خود ندیدم.
اما هنوز امیدوارم به دیدن دوباره او هر چند که دیگر دستهایش گرمی همیشگی را ندارد.
و من بعد از رسیدن به این آرزوبا خیال راحت چشمهایم را میبندم و از این دنیا به آن دنیا سفر میکنم.
هنوز به دیدن او زنده ام
چرا؟
نمیدانم
چون هنوز دوستش دارم.
چون دلم برایش تنگ شده.
چرا مرا نخواست؟
چرا رهایم کرد؟
چرا مرا کشت؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟
وقتي به هم زول ميزني ديگه نفس نميكشم
انقدر ارومم پيش تو مي ترسم از ارامشم
باتو كه حرف ميزنم اينده من روشنه
دنيام دستاي توه كه توي دستاي منه
باتو كه حرف ميزنم صدامو صاف مي كنم
دارم به زيباييه تو. باز اعتراف مي كنم
چشماي توجز ديدنش راهي نمي ذاره برام
ازبس عادت كردم بهت دوريت خطر داره برام

شب بود باران نمی بارید……….شکوفه لبخند نمی زد…………
اولین شب بود و پی اش هزار شب و پیشش هیچ شب…………..از آسمان برف می آمد و تو نگاهت را در کوله باری خواستنی گذاشتی و عزم رفتن کردی………
فاصله ی نگاه تو تنها به اندازه ی یک نت بود………نه یک پرده…….تنها نیم پرده………..دیگر اشک هایم هم برایت حرمت نداشت……………
به پنجره((ها))
کردم…………….چقدر برف….:.((عزیز امشب نرو برف هم بهانه ای است برای نرفتتنت………))
و تو ………….ساده حتی بی هیچ لبخندی یا حتی کلامی رفتی……….. و امروز فردای دیشب……………………عجب فاصله ی نگاهمان را زیاد کردی………….
********
وقتی نگاهت غمگین است قطره های پشت شیشه هم بغض می کنند…………نگاهت بی آواز است حتی باران هم شوقی برای بارش ندارد……..وقتی لبخندت ماتمکده ی چشم های بارانی ات می شود چکاوک حتی در باران هم می میرد……………وقتی نگاه زیبایت بی باران است دیگر آمدن بهار هم بهانه ای می شود برای فصل ها…………مگر میشود غریب باران غم نگاهت را ت…حمل کند و آن را به تنهایی به دوش بکشد؟ وقتی صدای نگاهت دیگر مرا صدا نمی کند………..دیگر هیچ بهانه ای برای لبخند نگاه من نیست………………بگذار حداقل غم غمگینی نگاه تو را به دوش باران بکشم……….می دانم نمی خواهی ولی بگذار سهیم غمگینی نگاهت باشم……………صدای نگاهم که برای غم چشمانت می گرید پیشکش نداشتن من در دل بی انتهایت…………….
هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق
قایقی در طلب موج به دریا زد و رفت
باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق
عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق
شمع روشن شد و پروانه به آتش پیوست
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق
پیله رنج من ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت، به پروانه نمی آید عشق
يه دل نه صد دل عاشق دوتامست وديوونه
كه قاصد عشق مون خداي مهربونه
بين قلب منو تو پل رنگين كمونه
عشق به اين قشنگي كاشكي يه عمر بمونه
تو گوش من مي گفتي اين عشق ديگه مي مونه
براي هم مي خونديم شعراي عاشقونه
دنيا رو با تو عشقه فردا رو با تو عشقه
تو پاكي چو فرشته هر جا باشي بهشته

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

غم دنیا رو دوشم بود به ابروم خم نیومد
گذشت من یه دریا بود و بخشش کم نیومد
تحمل که مرامم شد گرفتاری به نامم شد
تو این دنیای آشفته خدا شکرت کلامم شد
خدا شکرت کلامم شد
صبور بودم صبور بودم یه کوه پر غرور بودم
توی تاریکی و ظلمت یه روزن پر ز نور بودم
اگر دل را به کس بستم دلم را هدیه کرد دستم
بدی دیدم و بخشیدم به بدبینی نپیوستم
غم دنیا رو دوشم بود به ابروم خم نیومد
گذشت من یه دریا بود و بخشش کم نیومد
تحمل که مرامم شد گرفتاری به نامم شد
تو این دنیای آشفته خدا شکرت کلامم شد
خدا شکرت کلامم شد
صبور بودم صبور بودم یه کوه پر غرور بودم
توی تاریکی و ظلمت یه روزن پر ز نور بودم
من از دنیا نترسیدم به عمق غصه خندیدم
چرا آخر خدا را من همیشه در کنار دیدم
غم دنیا رو دوشم بود به ابروم خم نیومد
گذشت من یه دریا بود و بخشش کم نیومد
تحمل که مرامم شد گرفتاری به نامم شد
تو این دنیای آشفته خدا شکرت کلامم شد ...

كاش ميشد ببينم خنده تو روي ماهت
كاش ميشدبشينم دوباره چشم براهت
كاش ميشدبياي تو يار من بشي تو
تو بياي گل عذار من باشي تو
كاش ميشد وقتي برگشتم به خونه
توبيايي باز كنار من باشي تو
كاش ميشد كاش ميشد
حالا اي خشگلم.خشگل مثل گلم
كاش ميشد بزاري عشق تو رو دلم
تو صداي ابي پاكي افتابي
تو گل بنفشه تو اون طلاي نابي
یه دل شکسته
هیچی وقت نفهمیدم چرا؟؟؟ درست همان کسی که فکر میکنی با همه فرق دارد ....
یک روز مثل همه تنهایت میگذارد
چه جوری تونستی که بی من بتونی
چه جوری تونستی که بی من بتونی
چه جوری تونستی رو حرفات نمونی
چه جوری تونستی چشمات و ببندی
با هرکسی جز من بگی و بخندی
چه جوری تونستی دلشوره نگیری
مث من ساده، تو خودت نمیری
چه جوری تونستی این همه عوض شی
به همم بریزی، من و سر هر چی
چه جوری تونستی فکر من نباشی
دست من و نگیری، رویام و بپاشی
چه جوری تونستی من و جا بذاری
ببینی می میرم، به روتم نیاری؟
تو نیستی برا من جهنم همینه
تقاص گناه نکرده ام همینه
تو مرگ این عشق و چه آسون گرفتی
بهشت و تو از هر دوتامون گرفتی
تو حتی یه روزم من و دوست نداشتی
چه داغ بزرگی رو قلبم گذاشتی
چه جوری تونستی که بی من بتونی
چه جوری تونستی رو حرفات نمونی
چه جوری تونستی چشمات و ببندی
با هرکسی جز من بگی و بخندی
چه جوری تونستی دلشوره نگیری
مث من ساده، تو خودت نمیری
چه جوری تونستی این همه عوض شی
به همم بریزی، من و سر هر چی
چه جوری تونستی فکر من نباشی
دست من و نگیری، رویام و بپاشی
چه جوری تونستی من و جا بذاری
ببینی می میرم، به روتم نیاری؟
رسیدن آداب دارد،
وقتی رسیدی باید بمانی، باید بسازی،
باید مدام یادت باشد که چه قدر زجر کشیدی تا رسیدی،
که آرزویت بوده برسی،
وقتی رسیدی باید حواست باشد تمام نشوی . . .

کسی را دوست میدارم که میدانم هیچگاه به او نخواهم رسید و هیچگاه نمیتوانم دستانش را بفشارم.
یکی را دوست میدارم ، بیشتر از هر کسی ، همان کسی که مرا اسیر قلبش کرد.
یکی را دوست میدارم ، که میدانم او دیگر برایم یکی نیست ، او برایم یک دنیاست.
یکی را برای همیشه دوست میدارم ، کسی که هرگز باور نکرد عشق مرا!
کسی که هرگز اشکهایم را ندید و ندید که چگونه از غم دوری و دلتنگی اش پریشانم.
یکی را تا ابد دوست میدارم ، کسی که هیچگاه درد دلم را نفهمید و ندانست که او در این دنیا تنها کسی است که در قلبم نشسته است .
یکی را در قلب خویش عاشقانه دوست میدارم ، کسی که نگاه عاشقانه مرا ندید و لحظه ای که به او لبخند زدم نگاهش به سوی دیگری بود .
آری یکی را از ته دل صادقانه دوست میدارم ، کسی که لحظه ای به پشت سرش نگاه نکرد که من چگونه عاشقانه به دنبال او میروم .
کسی را دوست میدارم که برای من بهترین است ، از بی وفایی هایش که بگذرم برای من عزیزترین است.
یکی را دوست میدارم ولی او هرگز این دوست داشتن را باور نکرد.
نمیداند که چقدر دوستش دارم ، نمی فهمد که او تمام زندگی ام است .
یکی را با همین قلب شکسته ام ، با تمام احساساتم ، بی بهانه دوست میدارم.
کسی که با وجود اینکه قلبم را شکست اما هنوز هم در این قلب شکسته ام جا دارد.
یکی را بیشتر از همه کس دوست میدارم ، کسی که حتی مرا کمتر از هر کسی نیز دوست نمیدارد.
یکی را دوست میدارم…
با اینکه این دوست داشتن دیوانگیست اما…
من دیوانه تنها او را دوست میدارم.
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
گرچه آدم زنده بود
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای
جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند
فريدون مشيرى
كه روان سوزد و جان كاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشك و فغان خواهد
بخدا در دل و جانم نيست
هيچ جز حسرت ديدارش
سوختم از غم و كي باشد
غم من مايه آزارش
شب در اعماق سياهي ها
مه چو در هاله راز آيد
نگران ديده به ره دارم
شايد آن گمشده باز آيد
سايه اي تا كه به در افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سايه
خيره گردم به در ديگر
همه شب در دل اين بستر
جانم آن گمشده را جويد
زين همه كوشش بي حاصل
عقل سرگشته به من گويد
زن بدبخت دل افسرده
ببر از ياد دمي او را
اين خطا بود كه ره دادي
به دل آن عاشق بد خو را
آن كسي را كه تو مي جويي
كي خيال تو به سر دارد
بس كن اين ناله و زاري را
بس كن او يار دگر دارد
ليكن اين قصه كه ميگويد
نشود هيچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش
ميروم تا كه عيان سازم
راز اين خواهش سوزان را
نتوانم كه برم از ياد
هرگز آن مرد هوسران را
شمع ‚ اي شمع چه ميخندي ؟
به شب تيره خاموشم
بخدا مردم از اين حسرت
كه چرا نيست ...
صداي اذون ميگه كه صبحه!يه صبح ديگه. بي هيچ مقاومتي، براي كمي خواب بيشتر، بيدار ميشي...خرست روكه هرشب تو بغل هم ميخوابينو رها ميكني وقبل هرچيزموبايلتونگا ميكني كه ببيني برا امروز يادداشتي نداري؟ احساس تشنگي ميكني... هيچ noteاي تو گوشيت برا امروز نذاشتي. موبايلو ميذاري تو كيفت!
دست و صورتتو ميشوري و مسواك ميزني. وضو ميگيري تا شايد امروز صبح بتوني باهاش حرف بزني.
جلو آينه موهاتو شونه ميكني و آروم كرم دورچشمت رو ميزني. خودت بهتر از هركسي ميدوني كه دليل سياهي و پف چشات از چيه اما..چشت ميفته به لبهات كه از خشكي ميسوزه.يه رژ قرمز ميكشي رو لبات. تو آينه به خودت ميخندي.
مامان صدات ميكنه:سميرا دير شد. حاضري؟
رژ رو پاك ميكني و يه رژ صورتي كمرنگ ميكشي رو لبات و موهاتو از پشت ميبندي. با عجله شلوار و مانتوت رو ميپوشي. جورابات رو كه ديشب شسته و پهنشون كرده بودي از رو سوفاژ برميداري و آخر سر مقنعه رو ميكشي رو سرت.
سجاده رو وا ميكني كه باهاش حرف بزني. از بغض هاي خسته اي كه مدتهاست كلافه ات كرده. از بايد هاي زندگي ات از تنهايي ها و ترس هات .ناخودآگاه دستت ميره رو گلوت.اشك چشاتو قورت ميدي و سجاده رو بي اينكه حرفي زده باشي ميبندي.صداي مامان بلند ميشه:
سمير 5 ديقه ديگه سرويس ميره ها..نهارت رواز تو يخچال يادت نره برداري
پالتوت رو ميپوشي و يهو چشت ميفته به رو تختي كه هنوز درستش نكردي با عجله روتختي ات رو مرتب ميكني. دم در اتاقت يه نگاه به اتاقت ميكني. ظاهرش تميز و مرتبه!بلند ميگي:
من رفتم ماما خدافظ!
صداي مامان ضعيفه اما ميشنوي: خدافظ...
در و ميبندي و كيفت رو برميداري از تو يخچال غذاتو ميذاري تو كيفت.در يخچالو ميبندي.دوباره در يخچال و وا ميكني و با عجله كمي آب ميخوري.يادت مياد چادرتوفراموش كردي. برميگردي، چادرتو برميداري
مامان عصباني ميگه: دير شد سميرا . سرويس رفت!
قبل اينكه كفشاتو بپوشي دكمه آسانسور رو ميزني. تا آسانسور بياد تو كفشاتو پوشيدي. تو آسانسور بازم چشات ميفته به يه جفت چشم آشنا كه تو آينه زل زده به تو... قبل اينكه تو غم نگاهش غرق بشي رسيدي همكف. چادرتو سر ميكني .نگاهي به موبايلت ميندازي 6.28 ديقه! همه ي كوچه رو تا سرخيابون ميدوي.به سرويس ميرسي درست مثل هميشه!
سرويس قراضه اي كه هر روز تو رو به اداره ميرسونه سردتر از بيرون ِ! شال رو ميكشي جلو دهنت و سعي ميكني تا اداره چشاتو ببندي.كلي فكر حمله ميكنن به سرت...
راننده اونقد بوق ميزنه كه چشاتو واميكني....خوبه. خوبه كه اين بوق زدن هاي راننده نميذاره تو هيچ فكري عميق شي!
بعد از ثبت كارت ميرسي پشت ميزت. سلام و صبح بخير رو تحويل همكارات ميدي.مواظبي كه لبخندت از رو لبات كنار نره. سيستم كامپيوترت رو روشن ميكني.سرت درد ميكنه.مدتهاست كه اين سردرد هاي هميشگي رو داري.تو اداره اون قدررررر كار هست كه به هيچ چيز فكر نكني!پس ميچسبي به كار.
سرت رو كه بلندميكني چشمت ميفته به ساعت. موقع رفتنه!
رئيست بهت لبخند ميزنه. با خودت فكر ميكني چقد خوبه كه براي فرار از فكر كردن اونقد خوب كار ميكني كه رئيست ازت راضيه و اينو بارها به مديرت هم گفته!!!
از همكارات خدافظي ميكني و ميري...دلت گرفته. فكر ميكني شايد كمي خريد آرومت كنه....
مسخره است ولي هميشه اين تنها روش بوده. وقتي دلت گرفته..دلتو سرگرم كردي به جذابيت هايي كه پشت ويترين مغازه ها برا لحظه اي هم كه شده دورت ميكنن از دنياي فكر و خيال!
دخترا و پسرايي رو ميبيني كه دست در دست هم و شونه به شونه ي هم راه ميرن. با خودت فكر ميكني: يعني اينا خوشبختن؟ يعني اين حس ميمونه؟ تو همين فكرايي كه يهو چشت ميفته به دو تا چشم خوشگل. يه دختر بچه است كه بغل مادرش با چشماي كنجكاوش زل زده به تو. ميخندي. اونم به تو ميخنده. دلت براش ضعف ميره. دل تو هميشه براي همه ي فرشته هاي كوچولو ضعف رفته!!!
چشات...چشات يهو هواي گريه ميكنن.با خودت ميگي خونه كه رسيدي سر سجاده باهاش حرف ميزني... ميگي كه حقش نبود اين قدر سخت بگيره بهت..كه دلت .. كه اشتباه شده. كه تو درست برعكس اين روزا رو ازش خواسته بودي..كه اگه سال پيش شمعي نداشتي كه واسه دل خودت روشن كني دليل نميشد اون خاموشي رو...
ميرسي خونه.
لباساتو درمياري و ميري زير دوش....قطره هاي آب كه ميريزه رو سرت..اشكاي تو هم ميريزه رو گونه هات.. اما نه اونقد كه صداي هق هق ات رو كسي بشنوه! آروم. بي سر و صدا.يواشكي. تنها....
غسل صبر ميكني...
ماما ميپرسه كه ناهار خوردي؟ در حالي كه با حوله داري سرتو خشك ميكني جوابشو ميدي....
ميدوني كه حتي يه لحظه بيكاري مساويه با كلي فكر...نميخواي كه فكر و خيال غرقت كنه. كلي كتاب ميريزي جلوت و ميخوني....حسابداري هرگز رشته ي مورد علاقه ات نبوده!خنده ات ميگيره. مگه اصلا تو زندگيت چي اوني بوده كه تو ميخواستي كه حالا اينم...آزادي. همونقدر برات مبهمه كه وفاداري!
گم كردي خودت رو ميون كلي عدد كه بايد به نسبت سودو زياني كه مسئله داده بين آقاي الف و ب و ج تقسيم كني...
راستي چرا خدا تو تقسيم بندي اش همه زيان ها رو ريخته سرتو...
در اتاقت رو ميزنن. مامانه. خسته نباشيد رو اونقد ناشيانه ميگه كه بفهمي برا كار ديگه اومده!سعي ميكنه مقدمه بچينه اما بلد نيست و سريع ميره سر اصل مطلب:امروز يه خانومي زنگ زده بود وقت ميخواست...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
رو سجاده نشستي.دلت ميخواد كه حرف بزني. دلت ميخواد آه بكشي گله كني.داد بزني.دلت ميخواد بپرسي چرا...زل زدي به سجاده...چادرت هنوز سرته...ميري تو بالكن. از اون بالازل ميزني به خونه ها...به آدماش فكر ميكني به اينكه الان خوشالن؟ناراحتن؟ميخندن؟تنهان؟كسي و دارن؟ و اين كه سرسجاده همه حرفاتو بگي. كه يادت نره..
چادرت از رو سرت ميفته رو شونه هات. سردته. در و ميبندي ومياي تو اتاق. نگات گره ميخوره به سجاده ات .سجاده رو ميبندي و ميشيني رو صندلي.صندلي هر بار كه عقب و جلو ميره تصوير خودت رو تو آينه ميبيني.ياد بچگي ات ميفتي. سوار تاب ميشدي و بابا از پشت هلت ميداد. تو داد ميزدي: بابايي محكمتر. تو اون روزا ته تقاريه بابايي بودي.جونش بسته بود به چشاي گنده و موهاي فر طلائيت و محكمتر هلت ميداد.... ميرفتي بالاتر.اونقدرميرفتي كه فقط يه قدم فاصله داشتي برا چيدن ستاره ها!..
بابا پشت سر مراقبته...
و صداي خنده ات...
چشاتو واميكني...كسي پشتت نيست كه اگه سر خوردي مواظبت باشه.هنوز سردرد داري.صندلي رو نگه ميداري !
بلند ميشي و ميشيني جلو ميز آرايشت.كرم دور چشمت رو ميزني.موهاتو شونه ميكني و سرمه ميكشي تو چشات و زير لب فروغ ميخوني...خرسي رو بغل ميكني و چند صفحه مولانا ميخوني و خرسيتو محكمتر بغل ميكني و تصميم ميگيري فردا صبح ديگه باهاش حرف بزني و بعد چشاتو ميبندي و با بغض ميخوابي..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
صداي اذون ميگه كه صبحه!يه صبح ديگه...
هوا گرفته بود ، باران می بارید ، کودکی آهسته گفت: خدایا گریه نکن درست میشه...!
نیا باران زمین جای قشنگی نیست
من از جنس زمینم و خوب می دانم
که گل در عقد زنبور است
ولی سودای بلبل دارد و،
پروانه را هم
دوست میدارد
نیا باران پشیمان میشوی از آمدن
زمین جای قشنگی نیست
در ناودان ها گیر خواهی کرد
من از جنس زمینم خوب می دانم
که اینجا جمعه بازار است
و دیدم عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه میدادند
و دور از چشم او در دستهای دیگری احساس میکارند
در اینجا قدر مردم را به جو اندازه می گیرند
در اینجا شعر حافظ را به فال کولیان در به در اندازه
می گیرند
نیا باران زمین جای قشنگی نیست
در اینجا کام میگیرند مردانش
هوس ها را به نام عشق
و من با چشم خود دیدم سقوط ادمی از آدمیت را...
نیا اینجا برای پاکی ات دامی است گسترده...
نیا باران
من از اهل زمینم خوب میدانم بهای سادگی را با شکستن میدهند این ها...
همان هایی که از عشق تو میمردند میمانند و میمیری!
نیا باران زمین جای قشنگی نیست!
اندر مباحثه ی ادبی!....
حافظ:اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما رابه خال هندویش بخشم سمرقند بخارا راصائب تبریزی:اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما رابه خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا راهر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشدنه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا راشهریار:اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما رابه خال هندویش بخشم تمام روح اجزا راهر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشدنه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا راسر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشندنه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها رامحمد عيادزاده:اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما راخوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا رانه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا رامگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلاًکه با جراحی صورت عمل کردند خال ها رانه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها رافقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را.....؟؟؟
داشتم اتاق درهم برهمم را به رسم همیشه ی پایان امتحانات تمیز میکردم که چشمم خورد به یک شعر تقریبا قدیمی ام نقص هاش را بر من ببخشایید:
توقعی که زمن داری بی شک آسان نیست
که بگذرم ز گناهت ؟؟ نه ! در توانم نیست
مرا ببخش که فهمیدم ان که قدرت داشت:
بازبشکند قلب ی ساده را-پشیمان نیست
برای این دل خسته حدیث و آیه نخوان.....
در این زمانه دگر بخشش از بزرگان نیست
مدام اینکه ببخشید و خوب- من اخر.....
بهانه ها که شمردی دلیل و برهان نیست!
چگونه باور - من شد که دوستم داری؟؟؟
کسی به قدرمن این روزها پشیمان نیست!
خدا مرا به عشق امتحان کشید ومن دیدم:
کسی به قدر من این روزها شکیبا نیست!
مدام وعده ی فردا. مدام قول و قرار......
کسی به سادگی من این طرف ها نیست
ولی خوشم که دلم با تمام این اوصاف....
شبیه هیچ دلی نه! شبیه آن ها نیست!!!
*......
*-اسم های پیشنهادی برای این شعر را مشتاقانه میشنویم!!!!
*-راز عزیز ممنون که درتمام این مدت حضور داشتیو تنهام نذاشتی
بایدکه می مردم ازاین-عشقی که مُرد و تلف شد
مَردی که خائن به عشق و این دخترساده تر شد
مَردی که یادش نیامد- ان وعده هایی که داده
مَردی که راحت گذشته از این دلِ پاره پاره...
می شد تمامشکنم من-باچند قرص و کمی آب
مجهول می ماند راز ِ این رفتن و تا ابد خواب....
میشد تن ِ گرم و خسته ام چون او یخ و سردمیشد
از این همه بی وفایی - دل خسته و سرد میشد....
می شد به جای صبوری- فریاد میشد وجودم...
میشد بگویم چه هاکردبا سادگی های روحم!!!
میشد بگویم چگونه از عشق و از دوستی گفت
وقتی که من باورم شد از دوری و رفتنی گفت....
.....
این شعر هم قددیمیه...
هرچقدکردم نتونستم تموم کنم......
تولد تویی که از بین همه ی دوستایی که بریدن و رفتن. نبریدی و موندی!
به خودم قول دادم روز تولدت لبخندمو هدیه بدم بهت و بگم: ببین عارفه! من بهترم! خیلی بهتر. قول میدم بهتر ترم بشم....
میشینم.
هدیه ات رو با حوصله کادو میگیرم....
لبخندمو رو صورتم چک میکنم که اونجا باشه...
اس میدی.
چند وقته اس هات ۱ره از گله و سکایت و پشیمونی!
حرفی نمیزنم. سکوت میکنم که نشه سو تفاهم میخوام که بیام پیشت
بهت اس میدم.
میگی که وقت نداری و برنامه ات پره.
اون لبخند گنده یخ میزنه رو لبام و یه بغض میشینه رو لبام....
باخودم تکرار میکنم:مهم نیست! مهم اونه اون دلش خوش باشه!
جایی که دوست داره باشه.
هرچند این اولین سالیه که نذاشت تو این روز کنارش باشم.
مهم نیست سمیرا...
تولدت مبارک بانوی خوبی ها.....
که تولد اصلنم روز خاصی نیست!!!!که بخاطرش کسی بخواد برام بنویسه. غافلگیرم کنه . یا از صبح تا شب هی یادم بندازه که لبخند رو لبام باشه و تاکید کنه:سمیرا بخند امروز تولدته ها!!! و بعدش همون چیزی که همیشه دوسش داشتمو دلم نمیومد بخرمو ببعد وا کردن کادوم ببینم!!!حالا بعد از۲۳ سال اینشکلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم:
روز تولدم یه روز خاص نیست!انتظارا و رویاپردازی های خاص نکنم برا رسیدنش..
اینجوری فکر کردن گمونم خیلی بهتر از خراب شدن دیوار رویاپردازی هات رو سرت باشه!!!
اینو امروز لای یکی از کتب دانشگاهیم وقتی داشتم ورقش میزدم تا به رسم عادت اگه توش چیزی نوشتمو پاک کنم تا امانت بدمش به همکارم دیدمش:
گر توانی که بجویی دلم ، امروز بجوی ورنه بسیار بجویی و نیابی بازم
* یکی هست که مهمترین کس زندگیه منه!!! دلم میخواد به زودی به وضوح اینجا ازش بنویسم!
یکی از دوستام با یه دختر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که ۵ ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه، دختره هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من
بخونم!! از فردای اون روز نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش! من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم، ۱۰ جور خودکار واسش عوض کردم، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش…، چایی ریختم روش و گل گذاشتم لای برگه ها و… اونم تا
میتونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ دختری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و …بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن طرف، دفتر خاطرات رو بُرد تقدیم ایشون کرد…
دختره در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سرش کوبید و گفت: منو چی فرض کردی؟ اینکه سالنامه ۱۳۹۰ هست!! تو ۵ ساله داری تو این خاطره می نویسی؟ و اینگونه بود که دوست من هنوز مجرد است.